به گزارش خبرگزاری حوزه، نوزدهم آذرماه، سالروز رحلت آیت الله محمد یزدی، رئیس جامعه مدرسین حوزه علمیه قم است به این مناسبت، از فرزند آن مرحوم، حجت الاسلام والمسلمین مجید یزدی دعوت کردیم تا با حضور در رسانه رسمی حوزه های علمیه از زوایای پنهان و نهان زندگی آیت الله یزدی بیشتر بدانیم . مشروح این گفتوگو را بخوانید :
ببینید:
فیلم کامل گفت و گو
واکنش مرحوم آیت الله یزدی به یک نامه
* به عنوان سؤال اول دوست داریم پدر (آیت الله محمد یزدی) را از نگاه پسر بیشتر بشناسیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
بنده اگر بخواهم نسبت به شخصیت ایشان یک بازنگری داشته باشم، طبیعتاً باید یک نگاه به شخصیت بیرونی و کاری ایشان داشته باشم و یک نگاه به شخصیت داخلی ایشان و به عنوان یک پدر در زندگی و اینکه تعامل ایشان در خانه چطور بود، داشته باشم.
اگر بخواهم یک نگاه بیرونی داشته باشم؛ ابوی - خدا رحمتشان کند - میفرمودند که: حضرت امام در درس اخلاق به ما یک آیهای را میفرمودند که درست است که قرآن کتاب وعظ است و سرتاسر قرآن موعظه برای بشریت است؛ ولی خداوند میفرماید: ای انسانها! من یک موعظه برای شما دارم. مفهوم این جملهی «یک موعظه دارم» به این معناست که ارزش این موعظه به اندازهی تمام کتاب آسمانی است و آن یک موعظه هم این است که «إِنَّمَا أَعِظُکُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَی وَ فُرَادَی»[۱]، یعنی تمام کارهایی که میخواهید انجام دهید باید دو ویژگی داشته باشد؛ یکی اینکه قیام به فعل باشد «أَنْ تَقُومُوا»، فعل و انجام کار نباشد، بلکه قیام به فعل باشد. مستحضر هستید که قیام به فعل خیلی متفاوت با انجام کار است. ما در سرتاسر قرآن یک جایی نداریم که خداوند فرموده باشد: «إقرؤا الصلاة» ولی داریم «أقیموا الصلاة»، قیام به نماز خیلی متفاوت با نماز خواندن است. مصلین خیلی کم هستند ولی قارئین نماز خیلی زیاد هستند. دیگر اینکه «لِلَّهِ»، آن کاری که میخواهید قیام به آن داشته باشید برای رضای خدا و خالصانه انجام دهید؛ برای عنوان و اسم و تشریفات و تجملات و دنیا و پول و مقام نباشد و چنین چیزهایی مدنظرتان نباشد.
«مَثْنَی وَ فُرَادَی»، چه کارهای تیمی و جمعی و چه کارهای فردی، اینطور باشند ، در اینجا ظاهراً خداوند کارهای جمعی را هم مقدم دانسته، در حالی که روال منطقی این بود که ابتدا کارهای فردی و بعد کارهای جمعی را در نظر بگیرد؛ چون بالأخره نگاه دین این است که «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا»[۲]، متدینین با یکدیگر یک کاری را انجام دهند.
ایشان چنین ویژگی داشتند. یعنی کاری که میخواستند انجام دهند هم اقامه به فعل میکردند، کامل، متقن و مستحکم انجام میدادند به نحوی که مو لای درز آن کار نرود و هم اینکه برای خدا انجام میدادند؛ هر کاری که بر عهدهی ایشان بود، چه در قبل از انقلاب و چه در زمان پیروزی و مبارزات و آنچه که در زندان و یا در تبعید بودند و مباحثی که در شرایط مختلف سیاسی - اجتماعی آن زمان و بعد از پیروزی انقلاب در سمتهایی که داشتند، آنچه که من در حاجآقا دیدم اخلاص و خوب کار کردنِ ایشان بود؛ یعنی هر سمتی که بر عهدهی ایشان بود، هر رسالت و مسئولیتی که بر دوششان بود، خوب انجام میدادند و برای خدا هم انجام میدادند. هیچگاه پست و مقام و پول و شهرت و چنین مسائلی در ذهنشان نبود.
در خصوص شخصیت داخلیشان هم اگر بخواهم محضرتان عرض کنم، برعکس آن چیزی که شاید در بیرون، حاجآقا را یک آدم بسیار جدی میدیدند و گاهی هم مثلاً میگفتند که اگر در نماز جمعه صحبت میکردند، ایشان خیلی عصبانی میشوند و یا اگر صحبتی داشتند خیلی با التهاب صحبت میکردند و بالأخره لحن خاصی داشتند، ولی در خانه خیلی عاطفی و مهربان بودند.
حاجآقا یک شخصیت بسیار عاطفی و رقیق القلبی داشتند و شاید اصلاً کسی تصور نمیکرد که چهرهی داخلی حاجآقا اینقدر مهربان و رقیق القلب و عاطفی باشد؛ با بچهها و نوهها صمیمی بودند، با فرزندانشان خیلی با صمیمیت و با مهربانی برخورد میکردند، با والدهی ما - رحمة الله علیهما - با نهایت کرامت و شخصیت ارتباط داشتند و همهی ما برای والده جایگاه خاصی قائل بودیم، چون پدر برای ایشان جایگاه خاصی قائل بودند و خیلی احترام میگذاشتند و شأن مادر را حفظ میکردند و دائم به ما توصیه میکردند.
عرض کردم که برعکس آن نگاه بیرونی، در داخل خیلی مهربان بودند. حاجآقا با بچهها بازی میکردند. زمانی که ایشان رئیس قوّه بودند، تا ساعت ۴-۵ عصر در اداره بودند و بعد که به خانه میآمدند، طبیعتاً کارتابلها را برای رئیس قوّه میآوردند، یک روز من آمدم و دیدم که ایشان یک گوشه نشستهاند و با عارفه، دختر کوچک بنده، داشتند نامههایشان را مینوشتند. گفتم: حاجآقا! چرا روی زمین و در این گوشه و در کنار بچهی من نشستید؟ چرا پشت میزتان ننشستید؟ چون خیلی سخت است که آدم روی زمین بنشیند و نامه بنویسد. گفتند: من در خالهبازی ایشان شرکت کردم و دارم نقش پدر را ایفا میکنم و مزاحم بازی ما نشو.
برای من خیلی جالب بود که شخصی در آن شرایط سنی و با آن حجم کار هم کارش را انجام میدهد و هم یک نشاط و شادمانی به نوهی خودش تزریق میکند.
محمدصالح من یک پسر خیلی پرانرژی بود، حاجآقا با او به صورت نشسته والیبال و یا فوتبال دستی بازی میکردند. من فیلمهای حاجآقا را در خانه دارم، ایشان خیلی عاطفی و مهربان بودند و همهی ما خیلی حاجآقا را دوست داشتیم، یعنی هیچگاه امر و نهیای به ما در خانه نداشتند، ما تصور میکردیم که دیدگاه و نظر حاجآقا در یک موضوع چیست و آن کار را انجام میدادیم، منتظر نبودیم که امری کنند و یا دستوری دهند. ایشان هیچگاه ما را مکلف به کاری نمیکردند و یا دستوری نمیدادند. اگر بین دو راه از ایشان مشورت میگرفتیم، میگفتند که به نظر میرسد که این راه بهتر باشد.
* توصیهوار وارد میشدند
بله، توصیهوار بودند و هیچگاه دستوری چیزی را نمیگفتند و چون ایشان جایگاه خیلی بلندی نزد ما داشتند و همهی ما در قلبمان ایشان را دوست داشتیم، آنچه که احساس میکردیم نظر ایشان است، همان را انجام میدادیم.
* از تعداد فرزندانشان هم بفرمایید، شاید خیلیها مطلع نباشند.
ما یک خواهر داشتیم که قبل از انقلاب به رحمت خدا رفته است. یک خواهر دیگر داریم که در قید حیات هستند و داماد ما هم رئیس دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران هستند. چهار برادر هم هستیم و بنابراین پنج فرزند میشویم.
برادران روحانی هستند؟
یکی از برادران مثل بنده طلبه است و دو نفر دیگر هم شخصی هستند، در واقع ما نیمی شخصی و نیمی طلبه هستیم.
* بحث فعالیتها و جنبهی سیاسی مرحوم آیتالله یزدی خیلی بیشتر نمایان است و خیلیها شناخت بهتری دارند، اما احساس میشود که جنبهی علمی آن بزرگوار کمی مغفول واقع شده است. از آن جنبهی علمی ایشان هم برای ما بفرمایید. حتی من دیدم که ایشان قرآن را به زبان فارسی ترجمه کردند و اجازهی اجتهاد از امام راحل دارند و خیلی از مباحث دیگری که وجود دارد و شاید این مسائل برای خیلیها روشن نباشد.
آن چهرهی سیاسی و مسئولیتهایی که حاجآقا در شئون مختلف سیاسی - اجتماعی داشتند باعث شد که آن بُعد علمی حاجآقا خیلی نمود بیرونی نداشته باشد، در حالی که شاید کسی باور نکند، ایشان قریب به ۱۰۰ کتاب و مقالهی چاپ شده دارند و تعداد زیادی نوشتههای چاپ نشده دارند که دستی است و باید در آینده روی آنها کار شود.
ایشان ماشاءالله! خیلی پرکار بودند، یعنی علیرغم کارهای سیاسی - اجتماعی که داشتند، هر زمانی که در منزل بودند و هر زمانی که احیاناً روز تعطیلی بود، همیشه مشغول تحقیق، مطالعه و تألیف بودند. هیچگاه از این کار علمی منفک نبودند. از آن زمانی که در زندان بودند... .
ایشان وقتی که در زندان قرار میگیرند، هیچ چیزی الّا یک قرآن نزد ایشان نبود. در زندان آیات قرآن را که مطالعه میکردند، کتاب «فقه القرآن» را پایهگذاری میکنند؛ یعنی آیات فقهی قرآن را استخراج میکنند و زمانی که والده به زندان میرفتند و ملاقاتی داشتند و برمیگشتند به صورت محرمانه آن چند کاغذی که نوشته بودند را به والده میدادند و ایشان به منزل میآوردند و بعدها اینها جمع شد و این کتاب تنظیم شد و در دو جلد چاپ شد و بعدها که از قوّهی قضائیه بیرون آمدند، یک دور این کتاب را برای طلاب تدریس کردند، کل یک دوره فقه است و فقه قرآنی است، یعنی تمام آیات قرآن که مباحث فقهی را دارد.
این کتاب «فقه القرآن» ایشان بعداً در چهار جلد چاپ شد و کتاب بسیار قویم و قیّمی است. همینطور ایشان «شرح قضاء عروة الوثقی» را دارند. کتاب «عروة الوثقی» مرحوم سید، شرحهای خیلی متعددی دارد ولی «کتاب القضاء» که آخر «عروه» نوشته شده است، حاجآقا آن را شرح کردند و یک شرح مبسوطی کردند، با توجه به تجربهی قضایی که داشتند، از زمان مجلس که رئیس کمیسیون قضایی مجلس بودند و بعد رئیس دادگاهها شدند و بعد رئیس قوّهی قضائیه شدند و تجربیات قضایی خیلی خوبی داشتند، این بحث «قضاء عروه» را شرح کردند و چاپ شده است. کتابهای متعددی از جمله همین ترجمهی قرآن که فرمودید را دارند. زمانی حاجآقا فرمودند که؛ من در روز دیدم که این زمان وقت اضافه دارم، آن وقت را به کار کردن روی ترجمهی قرآن اختصاص دادم. اینطور هم نبودند که مثلاً ۱۰ ترجمه در کنار خودش قرار دهد و این ۱۰ مورد را بخواند و یکی را انتخاب کند و بنویسد و در هر آیهای پیش برود، بلکه کاملاً اجتهادی و بر اساس آن استنباطی که خودشان داشتند که طی سالها کار قرآنی کرده بودند، ترجمه را انتخاب میکردند که بعد آن مرکزی که ترجمههای قرآن کریم را ارزشیابی میکند، این ترجمه را یکی از ترجمههای خوب تشخیص داد و چون ترجمهی خوبی تشخیص داد و ارزشمند شد، فوری آن را وقف کردند که چاپ شود.
حتما میدانید، چیزی که وقف شود، چون مؤلف حق التألیف ندارد، به صورت انبوه چاپ میشود و اوقاف برای سربازخانهها، مساجد و حسینیهها این چاپ را انجام میدهد. ایشان خیلی روی قرآن کار کردند، از زمانی که در زندان بودند، تا این اواخر که این چند دقیقه وقت اضافهشان در روز را به ترجمه اختصاص دادند تا اینکه بعد از مدتها کل قرآن ترجمه شد.
نکتهای را خدمتتان بگویم، یک روز آقای حمید محمدی که در ارشاد بودند، گفتند: من به منزل حاجآقا رفتم و گفتم که ما هر سال در ماه مبارک رمضان یک شخصیت قرآنی کشور را معرفی کرده؛ لوح تقدیری میدهیم و از او تقدیر میکنیم. امسال مسئولین با بررسیهایی که کردند حضرتعالی را به عنوان شخصیت قرآنی سال انتخاب کردند و در جلسهی امسال ماه مبارک رمضان قرار است شما را معرفی کنیم. ایشان میگفتند که وقتی من این نکته را به حاج آقا گفتم، ایشان شروع به گریه کردند. مدتی گریه کردند، من متعجب شدم که آیا مطلب بدی گفتم و چه شده که حاجآقا را ناراحت کردم. (عرض کردم که حاجآقا خیلی آدم رقیق القلب و عاطفی بودند.) گریهی ایشان که آرام شد، به من گفتند: یعنی قرآن اینقدر در این کشور غریب است که من باید شخصیت برجستهی قرآنی تلقی شوم؟ بروید و به آقایان بگویید که روی قرآن کار کنند. بروید و به آقایان بگویید که در درسهایشان برای قرآن وقت بگذارند. چون خیلی مقید بودند که در مباحث فقهی، در هر بحثی، ابتدا روی آیات آن بحث کار شود و بعد ما به سراغ روایات برویم. میفرمودند که تقریباً برعکس شده است و همه به سراغ روایات و اقوال میروند و شاید آیهای را نقل کنند، در حالی که باید خیلی روی فقه القرآن کار شود و در هر بحث علمی ابتدا روی مباحث قرآنی آن برویم و بعد مباحث روایی و سایر موارد مطرح شوند؛ لذا ایشان بعد از آن گریه گفته بودند: برای مظلومیت قرآن باید گریه کرد که امثال من که - به تعبیر خودشان - هیچ کاری برای قرآن نکردهام و هیچ بویی از قرآن نبردهام، شخصیت قرآنی شناخته شوم؛ اینقدر قرآن در این کشور غریب شده است. باید روی قرآن کار کرد، برای تبیین مفاهیم قرآن، برای گروههای مختلف باید کار کرد و بروید و کار کنید.
* از زندان حاجآقا و آن مشقتها سخن به میان آمد، از زندان و آن تبعیدها... . من خوانده بودم که فرزندان حاجآقا بخشی از تحصیل خودشان را در تبعیدگاهها گذراندند. از این مباحث هم برای ما بفرمایید بفرمایید.
بله، اگر پروندهی تحصیلی ما را نگاه کنید، ما مدتی در بوشهر زندگی کردیم، مدتی در اسلامآباد غرب زندگی کردیم، مدتی در رودبار زیتون زندگی کردیم و در آنجا درس خواندیم. چون حاجآقا وجودی بسیار شجاع و نترس بودند و اصلاً هیچ ملاحظهای نمیکردند. آن زمانی که کسی میترسید مثلاً نام یک پاسبان را در یک شهر ببرد و یک پاسبان برای خودش ابهتی داشت، حاجآقا خیلی راحت در جلسات نام شاه مملکت را میبردند و به راحتی به او اعتراض میکردند و هیچ واهمهای نداشتند و میدانستند که وقتی این سخنرانی تمام شود دستگیر میشوند و یا این جلسه که تمام شود با ایشان برخورد میکنند. همینطور هم بود.
حاجآقا همیشه ممنوع المنبر بودند. یا در زندان و یا در تبعید بودند. در زندان که تکلیف مشخص است ولی در تبعیدگاهها، شخص وقتی که ممنوع المنبر است...، چون حاجآقا را در شهرهای دورافتادهی سخت و شرایط بسیار وحشتناکی قرار میدادند، مثلاً کنگان یک جایی بود که واقعاً برای زندگی اصلاً ممکن نبود که یک نفر بتواند در آنجا زنده بماند. کنگان در آن زمان، لب دریا بود و شرجی شدید و حرارت زیادی داشت، بدون اینکه حتی کسی یک پنکه داشته باشد و همه با بادبزن سر میکردند، در آن شرایط اینطور بود. ایشان به بوشهر هم تبعید شدند، درست است که الان بوشهر امکاناتی دارد و مردم کولر دارند، ولی بوشهر در آن زمان شرایط بسیار سختی داشت.
من یادم نمیرود که زمانی در بوشهر ما در منزل شهید آشوری - خدا رحمتشان کند - بودیم. شهید آشوری با نهایت شجاعت پدرم را به منزل خودشان دعوت کرد؛ چون کسی جرأت نمیکرد که به تبعیدیها نزدیک شود، اگر کسی میرفت و احوال یک تبعیدی را میپرسید، ساواک با او برخورد میکرد که چرا به سراغ تبعیدی رفتی؟ ولی شهید آشوری با نهایت شجاعت به حاجآقا گفتند که باید به خانهی ما بیایی و در آنجا زندگی کنی. ایشان گفتند: من تبعیدی هستم، ساواک با شما برخورد میکند. گفتند: هر کاری که میخواهد بکند. شهید ابوتراب آشوری - خدا رحمتشان کند - یک عالم نترس و شجاع بود و پدرم را به خانهی خودش دعوت کرد و ما در خانهی ایشان بودیم و ایشان بیرونیِ خانهاش را اختصاص داد و کسانی هم که به ایشان مراجعه میکردند میگفت ایشان شاگرد حضرت امام هستند و به اینجا تبعید شدهاند و سؤالاتشان را از ایشان بپرسید و به این شکل دائم انقلاب را ترویج میکردند.
من یادم نمیرود، ما بچه بودیم و گاهی که از مدرسه میآمدیم، اگر پیراهنمان را میچلاندیم، یک لیوان آب از عرق درست میشد، چون هوا شرجی و گرم بود و ما هم از قم رفته بودیم و قم یک شهر کویری بود و ما عادت به این هوا نداشتیم، گاهی نیمهشب در حال مرگ و خفگی بودیم. در منزل شهید آشوری یک حوضی بود و یادم است که من و برادرم تا سینه داخل آب حوض میرفتیم که خفه نشویم و نمیریم. شرایط بسیار سختی بود.
حالا عرضم این است که در جاهایی که تبعید بودند، ایشان ممنوع المنبر بودند ولی ایشان إبایی نداشت و میرفت و سخنرانی میکرد و بعد ساواک ایشان را میگرفت و میگفت: مگر منبر شما ممنوع نبود؟ مگر اعلام نکرده بودیم که ممنوع المنبر هستید؟ ایشان میگفت: من منبر نرفتم. من روی صندلی نشستم و صحبت کردم. دفعهی بعدی میگفتند که شما حق ندارید حتی روی صندلی صحبت کنید. دوباره حاجآقا را دستگیر میکردند و میگفتند که شنیدیم شما در فلان مسجد صحبت کردید. حاجآقا میفرمودند: من روی زمین نشستم و صحبت کردم و روی صندلی ننشستم، گفته بودید که روی منبر و صندلی نروید و من روی زمین نشستم. من گوشهی مسجد ایستادم و صحبت کردم. ایشان خیلی شجاع بودند و اصلاً واهمهای از این نداشتند که اگر تبعیدی در جایی سخنرانی کند، ساواک با او برخورد میکند. شجاعت ایشان عجیب بود. نمیترسیدند، «وَلَا یخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ»[۳]، حاجآقا مصداق این آیه بودند، از اینکه کسی سرزنش کند، از اینکه کسی حرفی پشت سر ایشان بزند، از اینکه برخوردی با ایشان شود، ساواک برخورد کند و شکنجهای کنند، إبایی نداشتند.
من یک یادداشتی را در یادداشتهای حاجآقا دیدم و اجازه دهید که این را برای شما بخوانم، چون مربوط به همین موضوعی است که الان فرمودید. مدتی پیش یادداشتهای حاجآقا را میدیدم. در زندان یک برخوردی با ایشان میشود و بعد معلوم نیست که چه شکنجهای در آن زندان میشوند و با یک شرایط سختی این یادداشت را نوشتهاند. این یادداشت در صفحهی ۴۴۵ کتاب خاطرات خود حاجآقا هست که میگویند: ساعت ۳ عصر روز ۱۳۵۷/۸/۱ از زندان آزاد شدم و وارد میدان شهر شاهآباد غرب شدم. (الان نام شاهآباد، اسلامآباد غرب است، در آن زمان نام شاهآباد را داشت.) وارد میدان شاهآباد غرب شدم و سخنرانی کردم. بعد از سخنرانی رئیس ساواک که مرد خشنی بود و با ما تند برخورد میکرد. او میآید و حاجآقا را دستگیر میکنند و به زندان میبرند. یک زندانی آزاد شده و میخواهد به خانهاش برود، ایشان به جای اینکه به خانه بروند، همان روز در میدان شهر سخنرانی میکنند و سخنرانی تندی میکنند و به شاه جسارت میکنند. رئیس ساواک میآید و ایشان را دستگیر میکند و به ساواک میبرند. این جملهی حاجآقا است: پس از اهانتها و برخوردهای سنگین و تند، من را به اتاق دیگری بردند. این را تشریح نکردند که این برخورد سنگین و تندی که ساواک با ایشان میکند چطور بوده است. ایشان میفرمایند: سهربع ساعت من را معطل کردند که ناگاه درد شدیدی در ناحیهی سینهام احساس کردم، یک سکته یا ایست قلبی یا... . در همان حال به نظرم رسید که چیزی شبیه به یک وصیتنامه بنویسم تا اگر حادثهای برایم به وجود آمد نوشتهی من در اختیار دیگران باشد. کاغذی در اختیار نداشتم، به ناچار روی یک قطعه دستمال کاغذی وصیتنامهای نوشتم و آن را در جیبم نهادم. این را در خاطراتشان نوشتهاند که معلوم نیست چه شکنجهای شده بودند که احساس کردند که شاید دیگر زنده نمانند، فقط میگویند که برخوردشان خیلی سنگین و تند بود. این نشاندهندهی شجاعت یک نفر است که از زندان آزاد شده، به میدان شهر بیاید و علیه شاه سخنرانی کند و همان زمان دوباره دستگیر شود و به ساواک برود.
این بخش از وصیتنامهی ایشان را هم من در دفتر وصیتنامه پیدا کردم که خودشان بعداً پاکنویس کردند. حاجآقا یک دفتری دارند که ۵۱ وصیتنامه داخل آن است و این برای من خیلی جالب است. من کسی را ندیدم که ۵۱ وصیتنامه داشته باشد.
* ۵۱ وصیتنامهی مستقل؟
بله؛ ۵۱ وصیتنامهی مستقل دارند. میدانید که مرگاندیشی یک توصیهی دینی است که انسان به فکر آخرت باشد، البته «کن لدنیا کأنّک تعیش فیها ابدا»، برای دنیا به نحوی برنامهریزی میکردند که گویی ۱۰۰ سال دیگر بودند، کار و تلاش میکردند و برنامهریزیهای کلان و درازمدت داشتند، ولی برای آخرت، فکر مرگ، فکر مُردن، فکر حساب و کتاب و فکر پاسخ دادن دارند.
کسی که ۵۱ وصیتنامه دارد و هر سال وصیتنامهی خودش را بهروز میکند، این مرگاندیشی خیلی زیباست. چون به ما گفتهاند که هر روز که از خواب بیدار میشوید بگویید: «الحمدلله الذی أحیانا بعد ما أماتنا و إلیه النشور»؛ خدایا! دیشب من مُرده بودم ولی یک روز دیگر من را زنده کردی. یعنی دائم به فکر مرگ باشید. «و إلیه النشور»؛ بالأخره برگشت ما در قیامت به سمت او است. یا به ما گفتهاند شب که میخواهید بخوابید بگویید: «باسمک أموت و باسمک أحیا»؛ نمیخواهم بخوابم، دارم میمیرم، تو روح من را اخذ میکنی و میتوانی نگه داری. «باسمک أموت»؛ دارم میمیرم «و باسمک أحیا»؛ اگر فردا روح من را برگردانی تازه زنده میشوم. این مرگاندیشی که به ما گفتهاند که دائم داشته باشید و باعث ساختن یک انسان میشود، چون انسان اگر به فکر آخرت و قیامت باشد که گناه نمیکند.
قرآن یک بیان زیبایی دارد که میفرماید: «بَلْ یرِیدُ الْإِنْسَانُ لِیفْجُرَ أَمَامَهُ. یسْأَلُ أَیانَ یوْمُ الْقِیامَةِ»[۴]؛ هر کسی را دیدید که قیامت و معاد را انکار میکند، علتش این است که میخواهد گناه کند. «لِیفْجُرَ أَمَامَهُ»؛ پیش رویش میخواهد گناه کند، میخواهد حق کسی را بخورد، ظلم کند، جنایت و خیانت کند. اگر قرار است حق کسی را بخورد، باید قائل باشد که فردایی نیست که جوابگو باشد، و الّا حق کسی را نمیخورد.
قرآن میگوید: اگر دیدید که کسی منکر قیامت شد، چون میخواهد ظلم کند. کسی که ظلم میکند، چون منکر قیامت است و چون قیامت و حساب و کتاب را فراموش کرده است؛ لذا دائم به ما توصیه شده است که به یاد قیامت، معاد و مرگ باشید و این مرگاندیشی در حاجآقا جلوهی جالبی داشت که عرض کردم مستمراً این وصایا را دارند و همین وصیتشان را در آن دفتر پاکنویس کردهاند. وصیتی که آن شب در زندان در آن شرایط سخت مینویسند در دفترشان پاکنویس کردهاند.
* رحمت خدا بر آن شخصیت بزرگ؛ رهبر معظم انقلاب یک جملهی معروفی در مورد شخصیت آیتالله یزدی و شخصیت آیتالله مصباح دارند که هنوز که هنوز است، یادآوری میشود؛ ایشان در سال ۱۳۹۴ بعد از آن انتخابات خبرگان فرموده بودند: بعضی بزرگان هستند که رأی آوردن و یا رأی نیاوردن هیچ خللی در شخصیت آنها ایجاد نمیکند. آقایان یزدی و مصباح از جملهی این افراد هستند که حضور آنان در خبرگان باعث افزایش وزانت این مجلس میشود و نبود آنها نیز برای مجلس خبرگان خسارت است.
از ارادتی که حضرت آقا نسبت به مرحوم آیتالله یزدی داشتند و اگر احیاناً دیدارهایی هم داشتند برای ما بفرمایید.
آیتالله یزدی محبوب حضرت امام بود، چون از جوانی تا زمانی که امام در تبعید بودند شاگرد امام بودند و ایشان در تبعید نزد امام رفته بودند. امام به حاجآقا خیلی عنایت داشتند و گاهی نوشتههای حاجآقا را دیده بودند و حتی برای چاپ یکی از نوشتههای حاجآقا، امام به پدرم پول میدهند و میگویند که این نوشتهتان را چاپ کنید. ایشان میگفتند که وقتی آن روز امام به من پاکتی دادند، آن پاکت را به خانه آوردم و دیدم که یک برگهی هزار تومانی داخل آن است. من در عمرم هزار تومانی ندیده بودم. امام میگویند این کتابی که نوشته بودی و دادی و من اصلاح کردم، به فلان منطقه ببرید و چاپ کنید و در آنجا توزیع کنید. میگفتند که حروفچینیها را تک تک با دست انجام میدادند. پول حروفچینی و چاپ و تکثیر و همه چیز همان هزار تومان شد. امام خیلی به ایشان عنایت داشتند. امام به منزل شخصی و دیدار آیت الله یزدی آمدند و در واقع به نحوی حضرت امام از بعضی از علما بازدید پس دادند و به منزل حاجآقا هم آمدند. یک تابلویی است که بچههای نوجوان مدرسهی علوی با چوب درست کردهاند که نوشته است: «کَلِمَةُ اللَّهِ هِی الْعُلْیا»[۵]، یک تابلوی چوبی است که بچهها بریدند و برای حضرت امام هدیه بردند و پشت آن نوشتهاند: این تابلو کار دستی بچههای دبیرستان در مدرسهی علوی است و هدیه به حضرت امام است و به امام دادهاند. امام یک یادداشتی مینویسند: این هدیه به خاندان حاجآقای یزدی است. ما الان آن تابلو را داریم و من یادداشت حضرت امام را هم در گوشهی آن تابلو چسباندهام و نگه داشتهام. این خیلی زیبا است، یعنی یک شخصیت بزرگی مثل حضرت امام میخواهد به نحوی از شاگرد خودش تقدیر کند و میگوید:این هدیه به خاندان توست و ببرید و برای خودت و برای خاندانتان نگهداری کنید و بماند. یا به منزل ایشان میآید و احوالپرسی میکند و برمیگردد.
آقا، مقام معظم رهبری - حفظه الله - که خداوند انشاءالله سایهی ایشان را با عزت بالای سر مسلمین جهان نگه دارد، این هدیهی منحصربهفرد خدا به بشریت و نه فقط به مسلمین هم همینطور بودند. ایشان خیلی به حاجآقا علاقه داشتند. آقایان که به جلسات خبرگان میرفتند، وقتی جلسه تمام میشد، حاجآقا کمی پایشان ناراحت بود و نمیتوانستند راه بروند، یک گوشه مینشستند تا بعداً با واکر و یا یک پاسداری بیاید و دست ایشان را بگیرد و بروند. مقام معظم رهبری کنار حاجآقا و در کنار آن صندلی میرفتند و مینشستند و احوال حاجآقای یزدی را میپرسیدند. این برای من خیلی جالب بود که در آن جمع، جلسه تمام شده است و اعضای خبرگان به دیدار مقام معظم رهبری رفتهاند و ایشان به آن گوشه و نزد حاجآقا میروند و احوال ایشان را میپرسند و بعد بلند میشوند، چون میبینند که حاجآقا نمیتوانند جلو بیایند.
زمانی جلساتی بود که حاجآقا شرکت نکرده بودند، مقام معظم رهبری شخصاً از من احوال پدرم را میپرسیدند: حاجآقا چطور هستند؟ به جلسه نیامدند، کسالت بوده یا چه بوده؟ احوالپرسی میکردند و خیلی سلام میرساندند. زمانی حال حاجآقا خوب نبود و کسالت ایشان در تهران شدید شد و در منزل بستری بودند. تماس گرفتند و گفتند که آقا دارند برای عیادت ایشان میآیند. گفتیم که برای مقام معظم رهبری سخت است. پاسخ دادند: خودشان گفتند که به دیدن حاجآقای یزدی میروند و به منزل آمدند و از پدرم عیادت کردند. یک روز هم مقام معظم رهبری در قم به منزل ما آمدند و گفتند میخواهند به منزل بیایند و حاجآقا و خانوادهشان را ببینند و بدانند که حاجآقا کسالتی یا چیزی نداشته باشند. مثل همان دیداری که حضرت امام داشتند، رهبری هم به همین شکل به منزل آمدند و آن هم دیدار خیلی زیبایی شد. بچهها و نوهها بودند، مرحوم والدهی ما بودند. حاجآقا والده را نشان دادند و گفتند که خانوادهی ما هستند که مقام معظم رهبری فرمودند: تمام برکاتی که آیتالله یزدی دارد و اینکه مردم از وجود ایشان استفاده میکنند مدیون زحمات شما هست و ثوابی هم برای شما هست. دیدار خیلی خوبی بود. عرضم این است که آقا خیلی به پدرم علاقه داشتند.
* و این ارادت متقابل هم بود.
بله؛ این ارادت شدیداً متقابلاً هم بود، یعنی پدرم ذوب در حضرت امام و رهبری بودند، من با خودم فکر میکردم شاید اگر در کشور چند نفر داشته باشیم که شیفتهی مقام ولایت فقیه و ولیّ فقیه - یعنی هم شخصیت حقوقی و هم شخصیت حقیقی حضرت امام و مقام معظم رهبری - باشند، یک نفر پدر من بود.
واقعاً حاجآقا ذوب در ولایت بودند و به شکلی عاشقانه و عمارگونه تحت هر شرایطی خودشان را مطیع محض آقا میدانستند. یک ارادتی که اصلاً قابل توصیف نیست و در لفظ نمیگنجد.
من یادم است که حاجآقا در جلسات افتاء رهبری شرکت میکردند. یک جلساتی بود که سؤالات پیچیدهای که برای نظام پیش میآمد، چند نفر آنجا مینشستند و بحث فقهی میکردند که یک نفر حاجآقای ما بودند. بعد حاجآقا دیگر تشریف نبردند، گفتم: حاجآقا! چرا جلسات افتاء را تعطیل کردید؟ شما که خیلی به رهبری علاقه دارید و این جلسه هم که چند نفری و خصوصی است. فکر میکنم شبهای جمعه بود که به دفتر رهبری میرفتند. ایشان فرمودند: راه رفتن برای من سخت شده است و پاسدارها من را با ویلچر میبرند، آقا آنقدر احترام میکنند تا من بیایم و بنشینم که من خجالت میکشم که آقا معطل من میشوند. برای اینکه ایشان در آن چند دقیقه اذیت نشوند، تصمیم گرفتند که نروند. یعنی علاقهی خیلی زیادی داشتند ولی چون میدیدند که آقا چند دقیقه به احترام ایشان سرپا میایستند تا ایشان بروند و بنشینند و مستقر شوند و آقا کمی اذیت میشوند. ایشان گفتند: برای اینکه ایشان اذیت نشوند، من جلسه را ترک کردم. ایشان خیلی علاقه داشتند و این علاقه هم طرفینی و متقابل بود.
* میخواهم سؤال بازتری بپرسم. اواخر عمر بابرکت آیتالله یزدی یکسری حاشیهها به وجود آمده بود و ایشان نسبت به برخی از افراد مباحثی بیان کرده بودند و پاسخهایی داده شد. بعد از آن داستانها ایشان واکنشی در منزل یا نگاه خاص یا نکتهی خاصی نداشتند؟
صبح روزی که آن نامه نوشته شده بود و علیه حاجآقا مطالبی گفته شده بود، شاید بچههای حاجآقا شب از ناراحتی و نگرانی خوابشان نمیبرد و برای ما شب خیلی سختی بود.
من فردا رفتم و خواستم احوال حاجآقا را بپرسم و ببینم که روحیهی ایشان چطور است و در چه شرایطی هستند. بعد دیدم که حاجآقا خیلی عادی و خیلی بیتفاوت مشغول کارهای خود می باشند. گفتم: حاجآقا! ما دیشب خوابمان نمیبرد و شما خیلی عادی مشغول تحقیق و مطالعه و نوشتن هستید؟! ایشان پاسخ دادند: من یک تکلیفی احساس کردم و برای تکلیفم یک کاری کردم و در بیرون هر چه میخواهند بگویند خیلی مهم نیست و در بیرون هر برداشتی شود خیلی مهم نیست. برای من خیلی جالب بود. اینکه عرض کردم حاجآقا خالصانه یک کاری را میکردند.
کسی که خالصانه برای خدا کار میکند، نگاه نمیکند که در بیرون از او تقدیر میکنند و یا در بیرون مثلاً با او برخورد میکنند. میگوید من برای خدا کردم، احساس کردم که الان ضرورت دارد این اتفاق بیافتد و نظر خودم را گفتم. جالب است، حاجآقا نسبت به هیچکسی کینه نداشتند.
من میدیدم که حاجآقا چنین نامهای نوشتهاند و فردا صبح در شورای نگهبان در کنار همکارشان مینشینند و با هم صحبت میکنند و میخندند و کارشان را انجام میدهند. یا مثلاً فرض کنید روی مسئلهای اعلام موضع میکردند و در بیرون خیلی عکسالعمل شدیدی داشت و میدیدم که چند روز بعد در مجمع تشخیص در کنار دوست خودشان نشستهاند، همان کسی که در موردش اعلام موضع کردهاند، دارند با هم صحبت میکنند و میخندند. میگفتم حاجآقا! چطور است؟ میگفتند رفاقت و دوستی ما با هم در جای خودش هست. ما با هم هیچ مشکلی نداریم، ما با هم دوست صمیمی هستیم، منتها ما در این موضوع اختلاف نظر داریم. تکلیف من این است و برای نظام لازم میدانم که این اعلام نظر شود که کسی سوءاستفاده نکند. احساس تکلیف میکردم و لازم میدانم که دیگران نتوانند از چنین جایگاهی سوءاستفاده کنند؛ لذا این شخص ممکن است در یادداشتی که من نوشتم و اعتراض کردم فدایی شد، ولی دیگران به خودشان در آینده اجازه نخواهند داد که از ساحت علمای بزرگ سوءاستفاده کنند؛ من این را برای نظام ضروری دانستم.
جالب است که من نزد خود همان شخص میرفتم و میدیدم که آن شخص به پدرم علاقهمند است و پدرم به شدت به آن شخص علاقهمند است. ایشان میفرمودند تقوای ایشان و اخلاص ایشان اصلاً شبههای ندارد، منتها دشمن دارد سوءاستفاده میکند و من میخواهم جلوی سوءاستفادهی دشمن بسته شود که نتوانند چنین سوءاستفادههایی بکنند. من برای نظام این را لازم میدانم، در بیرون هر چه میخواهند بگویند مهم نیست.
* یعنی از آبروی خودشان برای نظام می گذشتند
از آبروی خودشان، از همه چیز خودشان برای نظام میگذاشتند. میگفتم: حاجآقا یک جزوهی بزرگی را جامعهی مدرسین درست کرده و برای شما فرستاده است و تمام حرفهایی است که علیه شما زدهاند، بعضی از همکاران شما در جامعهی مدرسین نسبت به این کار شما عکسالعمل نشان دادهاند و نپسندیدند. میفرمودند: اگر یک کاری برای خدا انجام شده باشد و خدا راضی باشد، مهم نیست که دیگران نپسندند.
یک بیانی خیلی جالب است، یونس بن عبدالرحمن به خانهی امام رضا(ع) میرود. امام رضا(ع) خیلی یونس را دوست داشتند و به او بشارت بهشت داده بودند. یک عده میآیند و در میزنند و خادم میآید و میگوید: آقا! فلانیها آمدهاند و میخواهند شما را ببینند. حضرت میگویند: یونس! به اتاق کناری برو و پشت پرده بنشین تا اینها بیایند و ملاقاتشان را انجام دهند. یونس به اتاق کنار میرود و اینها صحبتهایشان را میکنند. آنها از ابتدا تا انتها بدگویی یونس را نزد امام رضا(ع) میکنند و حسابی جسارت میکنند. آنها میروند و جلسه تمام میشود و حضرت میگویند یونس! بیا. یونس از پشت پرده نزد امام رضا(ع) میآید و زار زار گریه میکند و میگوید آقا! میبینید ما جز عشق به شما چیزی نداریم ولی علیه ما چه حرفهایی است و چه چیزهایی پشت سر ما میگویند؟ حضرت یک بیانی دارند و میفرمایند: «فما علیک ممّا یقولون إذا کان إمامک عنک راضی»؛ وقتی امام زمانت از تو راضی است، هر چه که میخواهند بگویند، مهم نیست. از چه چیزی ناراحت هستید؟ «یَا یُونُسُ وَ مَا عَلَیْکَ أَنْ لَوْ کَانَ فِی یَدِکَ الْیُمْنَی دُرَّةٌ ثُمَّ قَالَ النَّاسُ بَعْرَةٌ، أَوْ بَعْرَةٌ فَقَالَ النَّاسُ دُرَّةٌ، هَلْ یَنْفَعُکَ ذَلِکَ شَیْئاً فَقُلْتُ لَا/ اگر در دست راست تو مرواریدی باشد، و مردم بگویند: پشگل است، یا پشگلی در دست تو باشد، و مردم بگویند مروارید است، آیا تو را سودی میرساند؟ یونس گفت: خیر».
آیت الله یزدی چنین حالتی داشتند. اگر همه علیه حاجآقا در موضعی که ایشان گرفته بودند و یا حرفی زده بودند و یا اقدامی که کرده بودند، بد میگفتند، ولی تشخیص ایشان این بود که این کار برای حفظ نظام ضروری است، این کار برای تثبیت پایههای این حکومت، برای شأن یک شخصی و شخصیت حقوقی آن شخص لازم است که این کار اتفاق بیافتد، حاجآقا آن کار را انجام میدادند. اگر آبرویشان میرفت، اگر همه چیز میگفتند و اگر همه دلخور میشدند، برای ایشان مهم نبود و به نظرم این دیدگاه خیلی زیبا بود.
* ناراحت کنندهترین یا بدترین شایعهای که در مورد مرحوم آیتالله یزدی شنیدید چه بوده است؟
در قسمت اول باید بگویم که هیچ چیزی حاجآقا را ناراحت نمیکرد. ولی ما خیلی ناراحت میشدیم که مثلاً کسی اعلام میکند که لاستیک دنا برای آیتالله یزدی است، فلان معدن برای آیتالله یزدی است، فلان جا خورده و برده است. سایت ایران فوکوس اعلام میکرد که ۳۵۰ میلیون دلار ثروت آیتالله یزدی است و خیلی از این چیزها بود. اینها برای ما سخت بود ولی برای حاجآقا اصلاً مهم نبود. من گاهی به حاجآقا میگفتم: حاجآقا! یک عکسالعملی نشان دهید. آقای عباس پالیزدار علیه شما مصاحبه کرده است و چنین مواردی را گفته است، یک سخنرانی، یک بحثی و یک جوابیهای داشته باشید. میگفتند: اگر کسی بخواهد جواب دهد، هر روز باید به این و آن جواب دهد. ما باید نزد خدا جواب داشته باشیم. بگذارید کارمان را انجام دهیم.
جالب است، خداوند می فرماید: «إِنَّ اللَّهَ یدَافِعُ عَنِ الَّذِینَ آمَنُوا»[۶]؛ کسی که در مسیر حق باشد، خداوند از او دفاع میکند، اگر همه هم کاری کنند که او تخریب شود، خداوند عالم کاری میکند که؛ «سَیجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا»[۷]؛ بالأخره مردم او را دوست داشته باشند. خداوند به نحوی آبروی او را برمیگرداند. مگر پشت سر شهید بهشتی چقدر حرف بود که دلارهای ایشان در بانکهای سوئیس و بانکهای آلمان کذا و کذا. بعد که شهید بهشتی شهید شد، فهمیدند که ایشان خانهی اجارهای داشته است، فهمیدند که ایشان برای جهیزیهی دخترش به چه زحمتی افتاده بود و آن شرایط بود. خداوند دفاع کرد، درست است؟ «إِنَّ اللَّهَ یدَافِعُ عَنِ الَّذِینَ آمَنُوا»، خدا وعده داده بود، «سَیجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا»، گفته بود که من محبت شما را در دل دیگران قرار میدهم، شما درست عمل کنید. حاجآقا هم همینطور بودند. چیزی برای حاجآقا نگران کننده نبود، ولی برای ما بعضی چیزها خیلی سنگین بود. تهمتها و اتهاماتی که به حاجآقا میزدند خیلی برای ما سنگین بود. من خودم این یادداشت سایت ایران فوکوس را پرینت گرفتم و به خانه آوردم و گفتم: حاجآقا! شما ۳۵۰ میلیون دلار در بانکهای خارجی پول دارید؟ چون من میدانستم که پدرم به جز سه دانگ منزل و به جز تعدادی کتاب هیچی نداشت. این خیلی عجیب است.
* همان سه دنگ منزل را هم وقف کردند.
بله، پدرم همان سه دانگ منزل را وقف حوزهی علمیه کردند. سه دانگ دیگر برای مادرم بود و مادرم آن را هم وقف کردند و کتابهایی هم که داشتند وقف حوزه کردند، یعنی هیچی نداشتند، حتی یک موبایل نداشتند. به ایشان میگفتم: یک موبایل داشته باشید. میگفتند من یا در محل کار، یا در خانه و یا در ماشین هستم. در خانه و محل کار که تلفن هست، در ماشین هم که تمام پاسداران بیسیم دارند، موبایل برای چه میخواهم؟ شرعاً اسراف است. چرا این کار را بکنم؟ یک ماشین ساده نخریدند. میگفتند وقتی که من هر سمتی دارم، پاسداران من را میآورند و میبرند، من برای چه ماشین میخواهم؟ والده گاهی میگفتند ما بیش از چهلوچند سال است که به تهران میرویم و میآییم و هر مدتی در یک خانه هستیم. یک بار در خانهی شورای نگهبان و یک بار در خانهی مجلس و یک بار در خانهی قوّهی قضائیه هستیم و به قول معروف دائم باید آواره باشیم و اثاثها را از این طرف به آن طرف باید ببریم. برای من سخت است، سنم بالا رفته است. یک جای ۴۰-۵۰ متری باشد که ثابت باشیم. میفرمودند نیازی به خرید خانه نداریم. ما برای چه ۴۰-۵۰ متر خانه بخریم، نیازی نیست. هیچی از دنیا نداشتند. جالب است که من این پرینت را به ایشان دادم و گفتم: ثروت شما را در بانکهای خارجی این مقدار اعلام کردهاند. حاجآقا زیر آن نوشتند: تمام ثروتم را با دو میلیون تومان با هر کسی که حاضر ثروت من را نشان دهد، مصالحه میکنم. دو میلیون به من بدهد و من یک صلحنامه میدهم و برود و ثروت من را بردارد.
در شورای نگهبان یک خبرنگار آمد... . در زمان فوت حاجآقا، تلویزیون این مصاحبه را نشان داد. خبرنگار از حاجآقا پرسید: خیلی پشت سر شما بحث است که هتل دارید، پمپ بنزین دارید، کارخانه دارید. حاجآقا گفتند: حاضرم همهی چیزهایی که هر جایی دارم، هر کسی میخواهد نشان دهد، با ۲-۳ میلیون مصالحه کنم، همه چیز با مبلغ ۲-۳ میلیون برای آنها باشد. کسی حاضر است که جلو بیاید؟
شوخی نیست. من و شما میتوانیم بگوییم با ۲-۳ میلیون؟ کسی که ۱۰ سال رئیس قوّهی قضائیه بود. یعنی اصلاً اهل دنیا نیست، یعنی اصلاً هیچ امکانی را برای خودش برنداشته است. کسی که یک ماشین ندارد. الان هر جوان ۳۰-۴۰ ساله را که ببینید، ماشین یا موتور دارند و یا در حساب بانکی حداقل یک مقدار پولی دارند. این خیلی روحیهی زیبایی بود که ایشان ناراحت نمیشدند و خداوند عالم هم از ایشان دفاع کرد. همین خبرنگار که این سؤال را کردند، اواخر عمر حاجآقا بود که در شورای نگهبان از حاجآقا پرسید. برای من خیلی جالب بود. علتش این است که من یک روزی در جلسهای بودم، حاجآقا از قوّهی قضائیه که میخواستند بیرون بیایند، آن روز هفتم تیرماه بود و تمام قضات و مسئولین در حضور مقام معظم رهبری بودند. ایشان در آنجا در سخنرانی رسمی گفتند: قانون گفته که شخصیتها باید اموالشان را به رئیس قوّه اعلام کنند، ولی قانون نگفته که رئیس قوّه باید اموالش را به کسی اعلام کند. این جایگاهی است که قانون برای رئیس دستگاه قضائی قائل شده است، ولی من دلم میخواهد در حضور تمام این مسئولین قضائی و قضات، اموالم را به شما، حضرت آقا، اعلام کنم. در سخنرانیشان به رهبری گفتند. در آنجا اعلام کردند که من سه دانگ خانه و چند کتاب دارم. همین کتابهایی که از ابتدا تا الان داشتند. آن جلسه محرمانه بود و قضات و مسئولین قضایی بودند و مردم نشنیده بودند، ولی من شنیده بودم. یا اینکه من این یادداشت را به ایشان دادم، بارها این را گفته بودند ولی مردم نشنیده بودند، ولی این خبرنگار که نمیدانم خدا به دل او انداخت که در شورای نگهبان، روزهای آخر از حاجآقا چنین سؤالی کرد و حاجآقا چنین جوابی دادند و تلویزیون پخش کرد؛ این همان دفاع خدا از آبروی یک نفر است و الّا چه کسی میدانست که پمپ بنزینها برای حاجآقا نیست، هتلها برای حاجآقا نیست، لاستیک دنا برای حاجآقا نیست. یک دانشگاهی که حاجآقا در بین آن دوازده نفری که عضو هیئت امنای آن دانشگاه هستند که مثلاً سالی یک بار جلسهای میگذارند که در آن دانشگاه چه درسهایی خوانده شود، اعضای هیئت امنا به آن جلسه میروند و شرکت میکنند و میآیند، یکی از مَمرهای درآمد آن دانشگاه مثلاً سود لاستیک دنا است، سپس این لاستیک دنا برای آیتالله یزدی میشود؟! ببینید که چطور است. البته کسانی هم که میگویند بیراه هم نمیگویند، یعنی به نحوی میگویند که بعداً بتوانند در مقابل دشمن هم یک توجیهاتی درست کنند، ولی کسی که در بیرون میشنوند که باور نمیکند. میگوید که پس معلوم میشود که اینها کارخانهدار، هتلدار و امکانات دارند. ولی خداوند عالم اینطور دفاع کرد.
بنابراین ما خیلی ناراحت میشدیم، ولی حاجآقا ناراحت نمیشدند. ما هم اشتباه میکردیم که ناراحت میشدیم، چون خداوند عالم قول داده بود که دفاع کند و دفاع هم کرد.
* آن منزل وقفی در چه مرحله ای قرار دارد؟ آیا تبدیل به مدرسه علمیه شده است؟
چون از حوزه هستید، اجازه دهید یک توضیحی خدمتتان بدهم. حاجآقا میفرمودند: در نظام یکسری مشاغلی است که در آنها اجتهاد و توان مدیریتی شرط است. ما بیش از ۱۲۰-۱۳۰ شغل داریم که اینها باید مجتهد مسلّم مدیر باشند، مثلاً تمام اعضای مجلس خبرگان رهبری که بیش از ۸۸ نفر هستند باید مجتهد مدیر باشند. تمام فقهای شورای نگهبان، رئیس قوّهی قضائیه، وزیر اطلاعات، رئیس دیوان عالی کشور، ۳۱ نمایندهی ولیّ فقیه در ۳۱ استان کشور، اینها از اینسری مشاغل هستند. پس یکسری مشاغلی داریم که اگر شخص مجتهد یا مدیر نباشد نمیتواند آن پست را اشغال کند و اگر مجتهد باشد و مدیر نباشد، وقتی که آن پست را اشغال کند، نمیتواند کارآیی داشته باشد.
ایشان مثال میزدند فلانی را ببین. چون خود من در بعضی از زمینهها همکار ایشان بودم. در دبیرخانهی خبرگان همکاری میکردم. گفتند: ببین، فلانی در این چند سالی که به مجلس خبرگان رهبری آمد، بسیار مقدس، بسیار مجتهد مسلّم و توانمندی است ولی به علت عدم آشنایی با مسائل سیاسی - اجتماعی، ایشان از روز اول تا روز آخر حتی یک جمله و یک کلمه نگفت، حتی یک بار رأی نداد. چون میگفت: من با مسائل سیاسی - اجتماعی آشنایی ندارم، چطور نظر بدهم، چه بگویم. این خیلی متفاوت است با کسی که اشراف به مسائل سیاسی - اجتماعی دارد و نظر میدهد و فعال است، در کمیسیونها کار میکند و تلاش میکند. در شورای نگهبان و یا سایر جاها هم همینطور است. یک فقیهی که آشنا باشد، با یک فقیهی که فقط فقیه است و فقیه ۵۰ سال قبل است و هیچ اشرافی به مسائل سیاسی - اجتماعی ندارد.
ایشان میفرمودند: پس این یک خلأ در نظام است که ما جایی برای تربیت مجتهد مدیر در نظام نداریم. ایشان منزل خودشان را به عنوان حوزهی علمیه وقف کردند و در وقفنامه نوشتند: برای تربیت مجتهدان مدیر انقلابی که مجتهدان انتخاب شوند، نه یک نوجوانی که میخواهد طلبه شود. کسی که مجتهد است، در حوزه انتخاب شوند. در حوزه مثلاً چند هزار طلبه است و ۱۰ نفر مجتهد مسلّم هستند که اینها از نظر اخلاقی، از نظر سیاسی، از نظر اجتماعی، از نظر توان جسمی، از نظر توان بیان، از همه جهت عالی هستند، این ۱۰ مجتهد بیایند و دورههای مدیریتی به اینها داده شود و اینها مجتهدی هستند که مدیر هم شوند. یعنی این شخص مثلاً کارورزیاش را در وزارت اطلاعات بگذراند و چند سال در کنار وزیر اطلاعات به عنوان مشاور او باشد، تا همانطور که تئوریهای مدیریت را یاد میگیرد، در عمل هم کارهای مدیریتی کند و مسلّط شود. همینطور در کنار رئیس قوّهی قضائیه یک عده بروند و در آنجا کار قضائی کنند، تا در آینده وقتی رهبری خواست یک رئیس قوّه نصب کند، بگوید که ما لیستی داریم که اینها مجتهدان مدیری هستند که در مسائل قضائی، در مسائل اطلاعاتی، در مسائل خاص دوره دیدهاند و شما میتوانید از این مدیران استفاده کنید. بنابراین ایشان یک حوزهی علمیهی تکراری نساختند، حوزهی علمیهای ساختند که در آینده نظام اسلامی برای کشور و برای جهان اسلام - دوباره تکرار میکنم برای جهان اسلام - مدیرانی تربیت کند که اگر ما خواستیم امثال زکزاکیهایی را به جایی بفرستیم، بگوییم که ما مدیر مجتهد تربیت کردهام که به آنجا برود و جهان اسلام را مدیریت کند. چون طبق آنچه که رهبری گفتند ما باید تمدنسازی کنیم. هدف ما این است.
وقفی که ایشان کردند با چنین دوراندیشی همراه بود. البته آرزوی دیرینهی خودشان هم بود، سالهای سال میگفتند که این کار باید در نظام میشده و نشده است و اولین مدرسهی علمیه در کشور است که برای پرورش مجتهدان مدیر است که به نام مجتمع پرورش مدیران انقلابی محمدیه است و ایشان شخصیت حقوقی آیتالله اعرافی، آیتالله حسینی بوشهری و آیتالله سعیدی را هم به عنوان متولی قرار دادند که انشاءالله کار به خوبی پیش برود.
* یعنی شروع به کار شده است؟
بله؛ شروع به کار شده است. بعد از رحلت حاجآقا، با نظارت این علمایی که خدمتتان عرض کردم، اساسنامه تنظیم شده و درسنامه تهیه شده و برنامه تهیه شده است تا انشاءالله این کار به خوبی پیش برود.
* خاطرهی منتشر نشدهای هم از مرحوم آیتالله یزدی در ذهنتان دارید که برای ما بفرمایید؟ چیزی که کسی تاکنون نشنیده باشد.
حاجآقا روزهای آخر به سختی و با واکر راه میرفتند، یک روز من به خانه رفتم و دیدم که حاجآقا با واکر جلوی ظرفشویی ایستادهاند و دارند ظرف میشویند. گفتم: حاجآقا! در این شرایط اجازه دهید که من کمک کنم. گفتند: نه، مادرت خسته است و من باید به او کمک کنم. چنین خاطراتی زیاد داریم که حاجآقا در خانه کمک میکردند، در خانه هیچگاه دستور نمیدادند. ایشان به مادرم خیلی علاقه داشتند و شوخی میکردند و میگفتند: وقتی خداوند به بعضیها اولاد میدهد، برای خانمشان یک سرویس طلا یا سکهای میخرند. هر زمانی که خداوند به ما اولاد میداد، جایزهای که به مادرت میدادیم یا زندان و یا تبعید بود. مادرت خیلی سختی کشیده است. این شوخی را میکردند و میگفتند که از این جوایز به مادرت میدادیم. هوای مادرتان را داشته باشید. دائم به ما میگفتند و این را در وصیتشان هم مکتوب کردند، همانطور که در وصیتشان - عرض کردم که ۵۱ وصیت دارند - مکرر نوشتهاند: حمایت از ولایت فقیه، حمایت از نظام. به بچههایشان، به اطرافیانشان و به مردم میگفتند: نظام را رها نکنید، ولیّ فقیه را رها نکنید. در خانه گاهی سفره جمع میشد، میگفتند: مجید! چند دعا کن، بعد از سفره مستحب است. من دعا میکردم. دفعهی اول چند دعای ساده کردم. بعد به من گفتند: چرا برای امام و رهبری دعا نکردی؟ گفتم: حاجآقا! یک سفره بود. گفتند: نگذرد که در جایی شما دعا میکنید و دعا برای رهبری و نظام را فراموش کنید. یک جایی من سخنرانی کردم، حاجآقا حضور داشتند، بعد از سخنرانی به من گفتند: به اینجا بیا، از تو سؤالی دارم. گفتم: بفرمایید. گفتند: اگر ۵۰ سال قبل سخنرانی میکردی، چه موضوعی را مطرح میکردی؟ گفتم: اگر مخاطبین، همین مخاطبین بودند و مناسبت روز هم همین مناسبت بود، همین آیات و روایاتی که انتخاب کردم را مطرح میکردم و برای آنها تبیین میکردم. گفتند: پس تفاوت الان با ۵۰ سال قبل چه شده است؟ ۲۲۳۰۰۰ شهید دادیم، چقدر جانباز دادیم، چقدر اسیر در زندانها زجر کشیدند، امام چقدر خون دل خورد، رهبری و مسئولین چقدر خون دل خوردند. چقدر ایثارگران و خانوادههای شهدا و خانوادههای جانبازان زحمت کشیدند، چقدر خون دل خورده شده تا این انقلاب به دست ما رسیده است. دیگر بر تو نگذرد که سخنرانی کنی، الّا اینکه قبل از سخنرانی بدانی که در کجای سخنرانیات قرار است از نظام دفاع کنی، قرار است مردم را به نظام امیدوار کنی، قرار است یادی از شهدا کنی، قرار است حقی که شهدا بر گردن ما دارند را یادآوری کنی، قرار اینکه آنها روز قیامت نسبت به خونهای ریخته شدهشان از ما جواب میگیرند به مردم تذکر دهی. حتماً در سخنرانی یادت باشد و اگرنه تو عالم ۵۰ سال قبل میشوی و به درد نمیخورد. امروز بعد از انقلاب است. امروز اسلام حاکم شده است، اسلام دیگر محکوم نیست. امروز این همه خون ریخته شده است و آنها ناظر هستند که ما چطور عمل خواهیم کرد.
ایشان خیلی به نظام مقیّد بودند و توصیه میکردند، چه برای چند نفر میخواستیم دعا کنیم، میگفتند که رهبری و نظام فراموش نشود و چه در سخنرانی میگفتند که حتماً به این نکته توجه داشته باشید.
* به عنوان سوال آخر بفرمایید مهمترین نگرانی آیتالله یزدی چه بود؟
ایشان نسبت به نظام و انقلاب دغدغه داشتند؛ البته یقین داشتند که این نظام به دست صاحب اصلیاش خواهد رسید و اصلاً نگرانی بابت این موضوع نداشتند.
حاجآقا میفرمودند یک گنجی با خون ۲۲۳۰۰۰ شهید و این همه زحمت به دست آمده است، خداوند میگذارد که این گنج از دست برود؟ نمیگذارد. این گنج از دست نمیرود. البته در روایات هم تصریح شده است که این گنج از دست نمیرود.
امام باقر(ع) در آن روایتی که در «غیبة» نعمانی آمده است، فرمودند: «کأنّی أری بقومٍ قد خرجوا بالمشرق»؛ از شرق عراق و از قسمت ایران یک گروهی قیام میکنند و انقلابشان پیروز میشود، کشتههایی میدهند، قتلها و شهدایی دارند که در مقام شهید هستند و بعد در آخر روایت حضرت فرمودند: «لا یدفعونها إلّا إلی صاحبکم»؛ این انقلاب را به دست کسی تحویل نمیدهند، مگر به دست صاحب اصلی آن که امام زمان(عج) است.
میدانید نگرانی ایشان چه بود؟ پس نگرانی ایشان اصلاً این نبود که این انقلاب ابتر بماند و به دست صاحبش نرسد. نگرانی ایشان این بود که ما از انقلاب بیرون برویم، ما به عنوان حامی این انقلاب و نظام نباشیم، ما خون شهدا را زیر پا بگذاریم. میفرمودند: «مَنْ یرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ»[۸]، میفرمودند: اگر کسی عرضه نداشت، کنار میرود و خداوند کسانی را میآورد که آنها را دوست دارد و آنها هم خدا را دوست دارند و آنها این نظام را به ثمر میرسانند، آنها این انقلاب را به نتیجه میرسانند. مهم این است که ما جزء آنها باشیم که از مسیر خارج نشده باشیم و در مسیر شهدا و نظام و انقلاب باشیم و الّا این انقلاب به دست صاحب اصلیاش خواهد رسید و تمام تلاشهای دشمن برای نابودی انقلاب نقش بر آب خواهد شد، چه تلاشهای بیرونی و چه تلاشهایی که با نفوذ در داخل بخواهد انجام دهد. اینها نقش بر آب خواهد شد و این انقلاب با شکوه و با افتخار به دست امام زمان(عج) خواهد رسید که ما امیدوار هستیم و انتظارمان این است که خداوند تفضل کند که در زمان مقام معظم رهبری، در زمان آیتالله العظمی خامنهای (دام ظله الوارف) ایشان این انقلاب را با دست جانبازشان به دست حضرت بقیة الله الاعظم(عج) تحویل دهند. این انتظار ما است. ولی این انقلاب به دست صاحب اصلیاش خواهد رسید. نگرانی ایشان این بود که ما در مسیر نباشیم و دیگرانی باشند. چون خداوند کسانی را دارد که بیایند و این انقلاب را تکمیل کنند.
* در پایان اگر نکته ای باقی مانده (که یقینا هم نکات زیادی درباره مرحوم آیت الله یزدی باقی مانده است) برای ما بفرمایید.
به قول شما نکته که زیاد است، من ۱۰-۲۰ نکته برای شما آورده بودم که برای شما بخوانم ولی فقط یک قسمت از وصیتنامه را برای شما خواندم، اما برای من جالب بود که بالأخره توفیق شد خدمتتان رسیدم و مطالبی را گفتم. به قول آیتالله راستی کاشانی - خدا رحمتشان کند، ایشان از دوستان صمیمی پدرم بودند - میفرمودند: آیتالله یزدی شمشیر تیز انقلاب بود و هست. چون آن زمان در زمان حیات حاجآقا بود. میفرمودند: حاجآقا خیلی برای انقلاب زحمت کشیدند و قاطعانه، مثل یک شمشیر تیز در مقابل دشمنان، در مقابل منافقین و در مقابل کسانی که به نحوی میخواستند این انقلاب را کمرنگ یا تضعیف کنند میایستادند و بالأخره «عاش سعیداً و مات سعیدا».
[۱]. سبأ، ۴۶.
[۲]. آلعمران، ۱۰۳.
[۳]. مائده، ۵۴.
[۴]. قیامت، ۵-۶.
[۵]. توبه، ۴۰.
[۶]. حج، ۳۸.
[۷]. مریم، ۹۶.
[۸]. مائده، ۵۴.
گفت و گو: محمد رسول صفری عربی